«شكار قارقارك»
اوايل. اسفند سال. شصت و پنج بود. كربلای. پنج هم چنان ادامه داشت، کتاب صوتی شکوه ناتمام. عراقی ها. تحمّل مقابله با آن همه. شجاعت و. دلاوری را نداشتند و فرار را بر. قرار ترجيح می دادند. توي اين. حيص و بيص. گلوله ی ضدّ. تانک كم آورده بوديم. از. بيسيم شنيده می شد كه گلوله ی. ۱۰۶ كم داريم، امّا. حجم اين نياز. مشخّص نبود. به همین خاطر. آقای حيدری، فرمانده. گردانمان، گفت: «ابراهيمی! با. يكی از بچّه ها. برو خط ببين چه خبره.» به اتّفاق علی فرهادی سوار موتور هوندای تريل ۲۵۰ شدم و راه افتادم به طرف خط.
در ادامه این کتاب
برای رد. شدن از كنار يک. قطار تانک در حال حركت. كشيدم تو. خاكی و بعد از اين كه آنها را. پشت سر گذاشتیم دوباره. موتور را هدايت كردم به جادّه ی اصلی، كمی. جلوتر به جنازه های. سربازهای. عراقی كه تو جادّه افتاده بودند برخورديم، به علي گفتم: «پياده شو، اينها رو بكش كنار تا زير تانک ها نمونند.» گفت: «من دست به جنازه نميزنم.» من هم چيزی نگفتم و راه را ادامه دادم. کتاب صوتی شکوه ناتمام همين جوری كه چشمم به جادّه بود و ذهنم به جنازه هايی مي انديشيد كه کتاب صوتی چند شناک كف جادّه، نامنظّم و درهم و برهم افتاده بودند فكر می كرد،
و اما
ديدن. ديده بان عراقی كه. مثل . قرقی بالای يک. نخل بلند. نشسته بود و با يک. دوربين جادّه و به. تبع آن ما را زير نظر گرفته بود. چرتم را پاره كرد. به. ذهنم رسيد كه او بايد تا حالا گرای ما را به نيروهايشان داده باشد و ما بايد منتظر نتيجه اين نگاه های شيطانی باشيم. تو همين نتيجه گيری و حساب و كتاب بودم كه چشمتان روز بد نبيند، کتاب صوتی بستند مان به گلوله ی خمپاره، ديدم نمی شود ادامه داد. موتور را انداختیم كنار جادّه و كمی آن طرف تر، دراز كشيديم تا هم از نگاه های ناپاک ديده بان عراقی در امان باشيم و هم از تركش خمپاره های موقعيّت ناشناس.