کتاب صوتی کفش کتانی. آنقدر گلوله های خمپاره ها. دور و برمان نعره می کشیدند. که احساس می کردیم. بسان گرگهای .گرسنه ای هستند. که در میان انبوه. برف ها خود را به گله ای. رسانده اند. و برای سیر کردن. شکم خود به هیچ چیز رحم نمی کنند.
خیلی حیفمان می آمد.
که به این راحتی. در زیر آوارها کشته شویم؛ بدون آنکه ضربه ای .به دشمن وارد کنیم. و یا شلیکی به سوی مزدوران بعثی. داشته باشیم. با فرود هر گلوله ای ناخود آگاه. سرها را به پایین می آوردیم. و یا خود را. به دیوار می چسباندیم. تا به خیال خودمان از ترکش خمپاره ها و یا ریزش سقف های بتونی و آجرها در امان باشیم.
با شنیدن صفیر هر خمپاره ای.
در کتاب صوتی کفش کتانی میخوانیم : لحظاتی. نفس ها در سینه ها حبس می شد، سکوتی مطلق اتاق را فرا می گرفت، گاهی با انتظاری جانکاه. چشم در چشمان هم می دوختیم. و گاهی نیز نگاهمان را به زیر می انداختیم. تا شاهد ریزش سقف بر سر خود نباشیم. پس از گذر لحظات و دقایقی. کم کم با این وضعیت خود را وفق دادیم. و پذیرفتیم. که باید به این وضع عادت کنیم. مدت زمانی بیش نگذشت. که فرمانده دسته وارد ساختمان شد. ورقی در دستش بود، نگاهی به بچه ها انداخت. و نگاهی به ورقه، همه منتظر بودند. که اسم کدام دسته را اعلام می نماید.
یک لحظه بچه ها در سکوتی مطلق فرو رفتند، سکوتی همراه با انتظار، انتظاری همراه با شور و عشق، فرمانده مجددا نگاهی به ورقه انداخت. و اسامی تیم ها را مرور کرد. خیلی عادی رو به بچه ها کرد. و گفت: تیم امام صادق (ع) خود را آماده نماید. تیم امام صادق (ع) همان تیمی بود. که من عضو آن بودم. برق شادی در چشمان بچه ها جهید، مثل فنر بلند شدند و خود را آماده انجام مأموریت کردند.