کتاب صوتی بمان کنارم بوشهر

کتاب صوتی بمان کنارم

توضیحات

نام کتاب: بمان کنارم «خاطرات زندگی شهید ابراهیم اصدقاپور»
نویسندگان: دکتر صدیقه مهدویان پور و دکتر عبدالمحمد افروغ
ویراستار: سمیه عرب
گوینده: مرضیه علوی نژاد
صدابردار: سلیمان عباسی نیا
ناظر ضبط: منصوره گلجو
ویرایش صوتی: سعیده زارعی
بازشنوی: محمدکاظم نجیمی
استودیو ضبط: مسافرسیب
ناشر متنی: پلاک عشق
ناشر صوتی: اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس استان بوشهر

دانلود فایل صوتی

دانلود کلیپ تصویری

چکیده ای از متن

“خصوصیات اخلاقی”
امکان نداشت غیبت کسی را بکند یا بد کسی را بگوید. اگر می خواستم درباره کسی حرفی بزنم به من می گفت، کاری به کسی نداشته باش. حواست به خودت باشد. هیچ وقت نشد از او دروغ بشنویم. مثلاً اگر می گفت به خانه مادربزرگ می روم حتما به آنجا می رفت دروغ نگفته باشد.
به محض ورود به جمع سلام می کرد. به خاطر هیبت و جدیتش، با اینکه با او صمیمی بودم از او حساب می بردم. اما همواره حامی ام بود. یک روز سر خواهرم را ناخواسته شکاندم. طنابی را به قفلی وصل کرده بودیم و دور خودمان می چرخیدیم. یک دفعه خواهرم جلوی دست و پایم آمد و قفل به پیشانی اش خورد و پیشانی اش را شکست. من فرار کردم. روبروی خانه عمه ام حیاط خرابه ای بود که، پشت آن تپه ای قرار داشت، به آنجا رفتم و مخفی شدم.
غروب که شد دیدم ابراهیم دنبالم می گردد. کمی سرم را از تپه بالا آوردم که مرا دید. آمد و پرسید برای چه اینجا دراز کشیده ای؟ گفتم همینجوری. گفت: همینجوری؟ با بغض گفتم: نفهمیدم چطور سر خواهرم را شکاندم، از مادر می ترسم مرا کتک بزند. ابراهیم گفت نترس، با من بیا. مگر نمی گوئی متوجه نشده ای؟ گفتم بله نفهمیدم بخدا، عمدی نبود. گفت خب دیگر پیش آمده است. کبری هم باید حواسش را جمع می کرد و داخل دست و پای تو نمی آمد. به مادرم هم گفت که پیش آمده و عمدی نبوده است. چند روز بعد قیچی دستم بود. از روی بچگی سمت کبری پرت کردم و او دوباره زخمی شد. مثل بید از ترس می لرزیدم…

نمایش ویدیو

دیدگاهتان را بنویسید!

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تلاش برای رفتن به جبهه

ابراهیم با اینکه. شانزده سال بیشتر نداشت، کتاب صوتی بمان کنارم اما. اخلاقش مردانه بود. بزرگ رفتار می کرد. همیشه می گفت. چرا سید. کریم موسوی شهید شد؟ چرا سید. محمد حسین. جمهوری شهید شد و من نباید به. جبهه بروم؟ بالاخره هم رفت و. شناسنامه اش را دستکاری کرد و دوره. آموزشی اش را گذراند. در دوران آموزشی. گوشش توسط. سیم خاردار زخمی شد. زمانی که می خواست به جبهه. اعزام بشود به من گفت، خداحافظ خواهرم، برایم دعا کن. شهید بشوم. من هم. بچه بودم و نمی دانستم چه می گوید. پرسیدم چه بگویم؟ گفت، بگو. ابراهیم انشاء الله شهید. بشوی. من هم. دستهایم را بالا آوردم و گفتم ابراهیم انشاءالله شهید بشوی.

خصوصیات اخلاقی

امکان نداشت غیبت کسی را بکند یا بد کسی را بگوید. اگر می خواستم درباره کسی حرفی بزنم به من می گفت، کاری به کسی نداشته باش. حواست به خودت باشد. هیچ وقت نشد از او دروغ بشنویم. مثلاً اگر می گفت به خانه مادربزرگ می روم حتما به آنجا می رفت دروغ نگفته باشد.
به محض ورود به جمع سلام می کرد. به خاطر هیبت و جدیتش، با اینکه کتاب صوتی بمان کنارم با او صمیمی بودم از او حساب می بردم. اما همواره حامی ام بود. یک روز سر خواهرم را ناخواسته شکاندم. طنابی را به قفلی وصل کرده بودیم و دور خودمان می چرخیدیم. یک دفعه خواهرم جلوی دست و پایم آمد و قفل به پیشانی اش خورد و پیشانی اش را شکست. من فرار کردم. روبروی خانه عمه ام حیاط خرابه ای بود که، پشت آن تپه ای قرار داشت، به آنجا رفتم و مخفی شدم.

در ادامه

غروب که شد دیدم ابراهیم دنبالم می گردد. کمی سرم را از تپه بالا آوردم که مرا دید. آمد و پرسید برای چه اینجا دراز کشیده ای؟ گفتم همینجوری. گفت: همینجوری؟ با بغض گفتم: نفهمیدم چطور سر خواهرم را شکاندم، از مادر می ترسم مرا کتک بزند. ابراهیم گفت نترس، با من بیا. مگر نمی گوئی متوجه نشده ای؟ گفتم بله نفهمیدم بخدا، عمدی نبود. گفت خب دیگر پیش آمده است. کبری هم باید حواسش را جمع می کرد و داخل دست و پای تو نمی آمد. به مادرم هم گفت که پیش آمده و عمدی نبوده است. چند روز بعد قیچی دستم بود. از روی بچگی سمت کبری پرت کردم و او دوباره زخمی شد. مثل بید از ترس می لرزیدم…