توضیحات

نام کتاب: اسماعیل
نویسنده: نصرالله شفیعی
ویراستار: فاطمه اهرمی نژاد
گوینده: سید رامین مهاجرانی
صدابردار: رضا سبحانی فر
ناظر ضبط: منصوره گلجو
ویرایش صوتی: سعیده زارعی
بازشنوی: علیرضا اسکندری
استودیو ضبط: مسافرسیب
ناشر متنی: پلاک عشق
ناشر صوتی: اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس استان بوشهر

دانلود فایل صوتی

دانلود کلیپ تصویری

چکیده ای از متن

فرمانده دیگر تأخیر نکرد، او مى بایست عده اى را از صف خارج مى کرد تا به این بهانه هم که شده از حجم وسیع نیروها که سرازیر جبهه شده اند بکاهد. اسماعیل که تا این لحظه آرام به سخنان فرمانده گوش مى کرد و گاه گاهى جمعیت را ورانداز مى کرد، کمى دچار دلهره شد. مى دانست از نظر قد و قیافه به گونه اى نیست که از دید فرمانده پنهان بماند؛ به خصوص اینکه هنوز در صورتش محاسنى نیز نروییده بود؛ ولى از اینکه هم دوره ى آموزشى را در سال ۱۳۶۱ به پایان رسانیده و هم اینکه سابقه ى اعزام به جبهه را داشت، تا اندازه اى خیالش راحت بود. اما، با نگاه هایى که هر از چند یک بار، فرمانده به او مى دوخت، دلش مى ریخت و اضطراب و نگرانى به سراغش مى آمد. این نگرانى زمانى جدى تر شد که هم محلى او یعنى حاج على رضایى (فرزند عبدالحسین) که هم سن و سال او بود و حتى قدش هم از او بلندتر بود به دستور فرمانده از صف بیرون آمد. جرم او نیز این بود که هنوز در صورتش مویى نروییده بود. چند نفر دیگرى نیز به خارج از صف هدایت شدند. سر و صداها و اعتراضات بالا گرفت. فرمانده، گوشش به این حرف ها بدهکار نبود و همچنان به دنبال صید مى گشت. اسماعیل در بیم و امید بود که چشمان گرد و تیز فرمانده، بر چهره اش قفل شد. سکوتى سخت بر همگى حاکم شد. اسماعیل به سختى آب دهان خود را قورت داد. براى آنکه نگاه فرمانده را از خود منصرف کند سرش را به زیر افکند و به مقابل خود چشم دوخت. دیگر زمان به پایان رسیده بود. فرمانده صدا زد برادر! شما نیز تشریف بیاورید. اسماعیل حاضر نشد نگاهش را به سمت فرمانده برگرداند. همچنان به ظاهر، آرام و با دلى سرشار از بى تابى، به پایین مى نگریست.
با صدایى بلندتر گفت برادر با شما هستم. بفرمایید از صف بیرون! حالا اسماعیل مطمئن شده بود که نقطه ى خال او است؛ ولى باز هم نمى خواست به روى خود بیاورد. همه ى بچه ها متوجه شده بودند، ….

نمایش ویدیو

دیدگاهتان را بنویسید!

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کتاب صوتی اسماعیل

فرمانده دیگر. تأخیر نکرد، کتاب صوتی اسماعیل  او مى بایست. عده اى را از صف خارج مى کرد تا .به این بهانه هم که شده از حجم. وسیع نیروها که سرازیر جبهه. شده اند بکاهد. اسماعیل که تا این . لحظه آرام به سخنان فرمانده. گوش مى کرد و گاه گاهى. جمعیت را ورانداز مى کرد، کمى دچار. دلهره شد. مى دانست از نظر. قد و قیافه به گونه اى نیست. که از دید فرمانده پنهان. بماند؛ به خصوص اینکه هنوز. در صورتش محاسنى. نیز نروییده بود؛ ولى از اینکه هم دوره ى آموزشى را در. سال ۱۳۶۱ به پایان رسانیده و هم اینکه سابقه ى اعزام به جبهه را داشت، تا اندازه اى خیالش راحت بود.

اما، با نگاه هایى که. هر از چند یک بار، فرمانده به او. مى دوخت، دلش مى ریخت و. اضطراب و نگرانى به سراغش. مى آمد. این نگرانى زمانى جدى تر شد که هم محلى او یعنى حاج على رضایى (فرزند عبدالحسین) که هم سن و سال او بود و حتى قدش هم از او بلندتر بود به دستور. فرمانده از. صف بیرون آمد. جرم او نیز این بود که هنوز در. صورتش مویى. نروییده بود. چند نفر دیگرى. نیز به. خارج از صف هدایت. شدند. سر و صداها و اعتراضات بالا گرفت. فرمانده، گوشش به این . حرف ها. بدهکار نبود و همچنان به. دنبال. صید مى گشت. اسماعیل در. بیم و امید بود که چشمان. گرد و تیز فرمانده، بر. چهره اش. قفل شد.

سکوتى سخت

بر همگى حاکم شد. اسماعیل به. کتاب صوتی. اسماعیل سختى آب. دهان خود را قورت. داد. براى آنکه نگاه فرمانده را از خود منصرف کند سرش را به زیر. افکند و به مقابل خود چشم دوخت. دیگر زمان به پایان رسیده بود. فرمانده صدا زد برادر! شما. نیز. تشریف. بیاورید. اسماعیل حاضر نشد نگاهش را به سمت فرمانده برگرداند. همچنان به ظاهر، آرام و با دلى سرشار از بى تابى، به. پایین مى نگریست.
با صدایى بلندتر گفت. برادر با شما هستم. بفرمایید از. صف بیرون! حالا اسماعیل . مطمئن شده بود که نقطه ى خال او است؛ ولى باز هم نمى خواست به روى خود. بیاورد. همه ى بچه ها. متوجه شده بودند، ….