کتاب صوتی نبرد در رقابیه
کتاب صوتی نبرد در رقابیه : طولى نکشید. که صداى اذان کربلایى نعمت، پیرمرد نابیناى روستا. از خوابم بیدارم کرد. او سالهاى سال بود. که اذان گوى روستا بود. ابتدا نابینا نبود، ولى کم کم بینایى اش را از دست داد. هر چند این نابینایى نیز باعث نشد که از رفتن به مسجد. باز بماند. براى او که نابینا بود. فرقى نداشت که روز باشد یا شب؛ ولى در هر سه وعده چوب دستى اش را به دست مى گرفت. و بغل به بغل دیوارهاى خشتى روستا مسیر را ادامه مى داد تا به مسجد مى رسید.
در ادامه داریم
گاه هم مى شد که کودکانى. از روستا چوب دستى اش را مى گرفتند. و تا مسجد همراهى اش مى کردند. از خواب بلند شدم، از آب انبار که هر ساله با آب باران پر مى شد، یک سطل آب کشیدم، وضو گرفتم و به مسجد روستا که دیوار به دیوار منزلمان بود. رفتم. چند نفر دیگرى نیز به مسجد آمده بودند. چراغ فانوسى در کنج مسجد سوسو مى کرد. روشنایى نیم بندى در فضاى مسجد ایجاد کرده بود. پس از نماز به منزل برگشتم. هنوز هوا. به خوبى روشن نشده بود. ترجیح دادم. خواب کوتاهى بعد از نماز داشته باشم. چشم باز کردم، هوا کاملاً روش نشده بود، مادر. شیر گوسفندان را دوشیده بود.
در این کتاب صوتی نبرد در رقابیه
داشت آنها را از منزل بیرون مى برد. تا تحویل چوپان روستا بدهد. دیرى نپایید که. به منزل برگشت. من تازه از رختخواب. جدا شده بودم. آفتاب کم کم اشعه طلایى خود را. نمایان مى کرد. تا به خودم جنبیدم. مادر صبحانه را با یک لیوان شیر گرم و تخم مرغ محلى. آماده کرد.